جدول جو
جدول جو

معنی هلا هلا - جستجوی لغت در جدول جو

هلا هلا
باز باز، گشاد گشاد، به راه افتادن
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هلاهل
تصویر هلاهل
آب بسیار صاف
جامۀ لطیف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلاهلا
تصویر هلاهلا
سهل، آسان، برای مثال زیان جاهی و مالی توان تحمل کرد / ولی شماتت اعدا هلاهلا نبود ی هلاهلا سخن عامه ست و معذورم / که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود (کمال الدین اسماعیل - ۲۴۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هلاهل
تصویر هلاهل
هلاهل، گیاهی بسیار سمّی با برگ هایی شبیه برگ کاهو یا کاسنی و ریشۀ غده ای سفت که اندرون آن سیاه است، بیش، اجل گیا، اجل گیاه، زهری که به محض رسیدن به بدن انسان را بکشد، گیاه بیش که دارای سمّی مهلک است و خوردن مقدار کمی از ریشۀ آن حتی به قدر دانۀ خردل انسان را هلاک می کند، در چین و هندوستان می روید
جانور افسانه ای و موهوم که می گویند زهر کشنده ای دارد
فرهنگ فارسی عمید
(هََ لِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان بابل که 265 تن سکنه دارد. آب آن از رود خانه کاری و محصول عمده اش برنج، صیفی، کنف، پنبه، غله و نیشکر است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(هَُ هَِ)
تنک و نرم از موی و جامه، آب بسیار روشن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(هََ هَِ)
زهری را گویند که هیچ تریاق علاج آن را نتواند کردن و درساعت بکشد. (برهان). نوعی از بیش که نسیم آن انسان را می کشد. (بحر الجواهر). هلاهل نام محلی و مقامی است از سند، بیشی که در آنجا روید بسیار قوی و مهلک و قتال است و آن بیش را زهر هلاهل گویند. (انجمن آرا). ابن البیطار نیز هلاهل را نام ناحیتی از چین در مرز چین و هند داند و گوید بیش فقط در آنجا روید. (یادداشت مؤلف). در زبان فارسی به معنی مطلق سموم قتال به کار رود:
پشیمانی از کرده یک بار بس
هلاهل دوباره نخورده ست کس.
ابوشکور.
همانگاه زهر هلاهل بخورد
ز شیرین روانش برآورد گرد.
فردوسی.
هلاهل چنین زهر هندی بگیر
به کار آر یکباره بر اردشیر.
فردوسی.
گر هلاهل در دهان گیرد مثل مداح او
با مدیح او هلاهل نوش گردد در دهان.
فرخی.
تا که در این پایه قویدل تر است
شربت زهر که هلاهل تر است ؟
نظامی.
هرکه این مسجد شبی مسکن شدش
نیم شب مرگ هلاهل آمدش.
مولوی.
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی.
حافظ.
رجوع به هلهل شود
لغت نامه دهخدا
(هَِ هَِ)
لخت لخت. پاره پاره. (غیاث). قاچ قاچ:
اگر ز سنگ حوادث شود هلال هلال
صدا بلند نگردد ز جام درویشان.
صائب
لغت نامه دهخدا
(هََ هََ)
سهل و آسان. (برهان). لغت عامیانۀ مردم اصفهان در قرن ششم هجری. (از حاشیۀ برهان چ معین) :
زیان مالی و جانی توان تحمل کرد
ولی شماتت اعدا هلاهلا نبود
هلاهلا سخن عامه است و معذورم
که نظم خسته دلان از خلل جدا نبود.
کمال الدین اسماعیل (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
هوس و خواهش: وعوام را هوابلای سلطان طغرل نمی نشست. توضیح بنابر فرض صحت این کلمه در فرهنگها نیست معنی آن گویا هوس و خواهش باشد
فرهنگ لغت هوشیار
یاهلپ هلپ خوردن (نوشیدن)، باسروصدای بسیاروباحرص چیزی را خوردن (نوشیدن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلاهلا
تصویر هلاهلا
آسان سهل: (زیان مالی وجانی توان تحمل کرد ولی شماتت اعداهلاهلا نبود) هلاهلاسخن عامه است ومعه ورم که نظم خسته دلان ازخلل جدانبود) (کمال اسماعیل)
فرهنگ لغت هوشیار
آب روشن پارسی است از ریشه سنسکریت: هلاهل از گیاهان بیش ویراستار کلیله و دمنه گمان برده است هلاهل جانوری پنداری است با زهری کشنده ولی زهر هلال زهری است که از هلاهل یا بیش می گرفته اند. گیاهی ازتیره آلاله هاکه درحقیقت یکی ازگونه های اقونیطون بشمار می آید ودارای مقادیرزیادی آلکالوئیدهای سمی وخطرناک ازدسته آکونی تین هااست بیش سرنجبیش بیش هندی هلهل، خزنده ای موهوم وخیالی که معتقد بودند سم خطرناکی دارد: (گفتند که گوشت توخناق آرد قایم مقام زهره هلاهل باشد) زهری را گویند که هیچ تریاق علاج آنرا نتواند کرد و در همان دم بکشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا لا
تصویر لا لا
خوشحالی کامل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هلپ هلپ
تصویر هلپ هلپ
((هُ لُ. هُ لُ))
سر و صدای بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هلاهلا
تصویر هلاهلا
((هَ هَ))
آسان، سهل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هلاهل
تصویر هلاهل
((هَ هِ))
زهری که هیچ پادزهر و درمانی ندارد، هلهل
فرهنگ فارسی معین
زهر، سم، شرنگ، شوکران
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی سبزی، از توابع نرم آب دوسر ساری، نام مرتعی در کتول
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته، یواش، تکان تکان
فرهنگ گویش مازندرانی
سر و صدای شادی، هلهله، با شتاب، شتابان
فرهنگ گویش مازندرانی
پرنده ی دریایی، چنگر نوک سرخ
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی راه رفتن در اثر خستگی
فرهنگ گویش مازندرانی
آهسته آهسته، نوعی بازی
فرهنگ گویش مازندرانی
چوبی که به طور مورب در پشت بام خانه های روستایی قرار گیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
دولا دولا خمیده
فرهنگ گویش مازندرانی
گشاد گشاد، گشاد گشاد راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
احساس تشنگی هماه با بیرون آمدن زبان از دهان ۲نهایت حسرت
فرهنگ گویش مازندرانی